دیگر حالمان از این همه ریا و تظاهر دارد به هم می خورد! حتی از اینکه الان دارم بیان می کنم که خود گونه ای دیگر از آن است و باز حتی همین حرفم و حتی همین...آه...
ما آدمها گاهی چقدر بچه می شویم... حرفهایی از دهنمان از سر احساس بر می آید که اندکی بعد و حتی گاهی چند ثانیه بعد متوجه می شویم که چه خبطی مرتکب شدیم و باز قول می دهیم به خودمان! درست همانند قول های قبلی و همه شان عمرشان از لذت شیرینی یک بستنی در دهان کودکی کمتر!
خدای من دارم ازت دور می شوم! با من چه شده... تو که دستانم را رها نمی کنی من دارم کدامین سو می روم که خود را گم کردم؟ مرا چه شده؟ فقط خودم و خودت هستی که می دانی چه می گویم... فقط خودت...چرا که جز تو مولایی ندارم...انا عبدک الضعیف... با خود می گویم نکند باز زمان امتحانات شده که یاد تو افتادم اما نه! مدتیست که دارم اذیت می شوم و نمی دانم مرا چه شده! چه کرده ام که هر روز دریغ از دیروز...و هم اکنون به اوج خود رسیده... باید به عقب برگردم شاید متوجه شوم که چه باعث شده که این قدر.... آه...
خدا نمی دانم واقعا نمی دانم یعنی می دانم، می دانم که چطور باید شکر تو را نمود و چقدر بابت تمامی لحظاتم شکرت را بگویم اما چه سود که تصور می کنم فقط می دانم که اگر در وادی عمل بودم الان حال و اوضاع خیلی چیزها اینطور که الان است نبود...شکرگذار نبودن عین شرک است و بو نبردن از توحید... رک بگویم همان بی دینی است، شکر به معنای گذاشتن هر چیزی در جای خودش... اما الان کدامین عملم و رفتار و کردارم همان است که باید؟...آه...
دیروز یک بنده ات بدجور حالمان را گرفت... از تو کوچک تر باشد اما با حرفهایش له شی، نه اینکه حرف بدی بزند بلکه از زیادی خوب بودن و پاک بودنش احساس کنی می خواهی منفجر شی و سرت را محکم بکوبی به تیر آهن های ساختمان جلوی دانشکده! و باز هم آه...
آری جز این آه کشیدن و نفس عمیق کشیدن کاری بلد نیستم و باز هم مدتی کوتاه که بگذرد تمامی این حرف هایم فراموش خواهد شد و شیفته ی خود خواهم بود!!! آری آه...
تا مدتی حرفی نیست...